: منوي اصلي :
: درباره خودم :
: لوگوي وبلاگ :
: لينك دوستان من :
: لوگوي دوستان من :
: آرشيو يادداشت ها :
: موسيقي وبلاگ :
: جستجو در وبلاگ :
همان زمان هم که مسیحی بودم، نسبت به شهدا ارادت خاصی داشتم. خیلی به آنها که برای دفاع از کشور شهید شده بودند علاقه داشتم. هر وقت جایی نمایشگاه عکس جنگ بود، میرفتم و خوب تماشا میکردم. شهید از نظر من یک گل پرپر است...
اواخر سال 77 بود که برای سفر به جنوب ثبت نام میکردند. مریم خیلی اصرار کرد که همراه آنها به منطقه جنگی بروم. به پدر و مادر نگفتم که سفر زیارتی است. گفتم که یک سفر سیاحتی از طرف مدرسه است. ولی آنها مخالفت کردند. دو روز با آنها قهر کردم و لب به غذا نزدم. ضعف بدنی شدیدی پیدا کرده بودم.
روز 28 اسفند ماه ساعت 3 نصف شب بود که یادم افتاد خوب است دعای توسل بخوانم. کتاب دعایی را که داشتم باز کردم و شروع کردم به خواندن. هرچه که بیشتر در دعا غرق میشدم احساس میکردم حالم عوض میشود. نمیدانم در کدام قسمت از دعا بود که خوابم برد. در خواب دیدم که در بیابانی برهوت ایستادهام. دم غروب بود. مردی به طرفم آمد و رو به من گفت: زهرا بیا.. بیا.. میخواهم چیزی نشانت بدهم. با تعجب گفتم: آقا! ببخشید... من زهرا نیستم... اسم من ژاکلینه... ولی گوشش بدهکار نبود و مدام مرا زهرا خطاب میکرد. دیدم چارهای نیست. راه افتادم دنبالش. در نقطهای از زمین چالهای بود که اشاره کرد به آن داخل شوم. گفتم که این چاله کوچک است. ولی او گفت دستم را بر زمین بگذارم. سر میخورم و میروم پایین. جای خیلی عجیبی بود. یک سالن بزرگ با دیوارهای بلند و سفید که از عکس شهدا نور آبی رنگ میتراوید. آخر آنها هم یک عکس از آقا ـ آقا سید علی خامنهای مولا و سرورم ـ بود. به عکسها که نگاه میکردم احساس میکردم دارند با من حرف میزنند ولی من چیزی نمیفهمیدم، تا این که رسیدم به عکس آقا. آقا هم شروع کرد به حرف زدن. این جمله را خوب یادم هست که گفت: شهدا یک سوزی داشتند که همین سوزشان آنها را به مقام شهادت رساند. مثل شهید جهان آرا، همت، باکری، علمدار و ... همین که آقا اسم شهید علمدار را آورد، پرسیدم که او کیست؟ چون اسم آن شهدا را شنیده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود، آقا نگاهی انداخت و گفت: علمدار همانی است که نزد تو بود، همانی که ضمانت تو را کرد که بتوانی به جنوب بیایی.
به یکباره از خواب پریدم. خیلی آشفته بودم. نمیدانستم چه کار کنم. هنگام صبحانه، به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه میخورم که بگذاری بروم جنوب. او هم گفت به این شرط میگذارم بروی که بار اول و آخرت باشد. خیلی خوشحال شدم، پدرم را خوب میشناسم، او کسی نبود که به این سادگی چنین اجازهای بدهد. ساعت 10 صبح بود که به مریم زنگ زدم و این مژده را به او هم دادم که خیلی خوشحال شد. هنگامی که خواستیم برای سفر ثبت نام کنیم، با اسم مستعار زهرا علمدار خودم را معرفی کردم. اول فروردین سال78 بود که بعد از نماز مغرب و عشاء همراه بچههای بسیجی عازم جنوب شدیم. در آن کاروان کسی نمیدانست که من مسیحی هستم جز مریم. در راه به خوابی که دیده بودم، خیلی فکر کردم. از بچهها درباره شهید علمدار پرسیدم. ولی کسی چیز زیادی از او نمیدانست. وقتی اتوبوسها به حرم امام خمینی رسیدند، از نوارفروشی که آنجا بود سراغ نوار شهید علمدار را گرفتم که داشت. هرچه بیشتر نوار شهید سید مجتبی علمدار را گوش میدادم بیشتر متوجه میشدم آقا چی میگفت. در طی ده روز سفری که به جنوب داشتیم، تازه فهمیدم که اسلام چه دین شیرینی است.
چقدر قشنگ است، وقتی بچه ها نماز جماعت میخواندند من یک کناری مینشستم، زانوهایم را بغل میگرفتم و گریه میکردم، گریه به حال بد خودم. به این که آنها آدم بودند و من هم آدم. ولی با آنها زمین تا آسمان فرق داشتم. به شلمچه که رسیدیم خیلی با صفا بود. مریم خواهر سه تا شهید بود. دو تا از برادرهایش در شلمچه و در عملیات کربلای پنج شهید شدهاند. آنجا بود که احساس کردم خاک شلمچه دارد با او حرف میزند. مریم صدای خوبی داشت. با هم رفتیم گوشهای نشستیم و او شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا. انگار توی یک عالم دیگری بودم که وجود خارجی ندارد. یک لحظه احساس کردم که شهدا دور ما جمع شدهاند و زیارت عاشورا میخوانند. آنجا بود که حالم خیلی منقلب شد. به حدی که از هوش رفتم و با آمبولانس به بیمارستان در خرمشهر منتقل شدم. نیمههای شب بود که سرمم تمام شد و به اردوگاه کاروان برگشتم. بعد از اذان صبح مسئوول کاروان گفت: امروز دوباره به شلمچه میرویم. خیلی عجیب بود. دیشب آنجا بودیم. ولی ایشان گفت قرار است آقای خامنه ای بیاید شلمچه و قرار بود نماز عید قربان به امامت ایشان خوانده شود. از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم. به همه چیز رسیده بودم: شهدا، جنوب، شلمچه، شهید علمدار و حالا آقا. ساعت 9 صبح بود که راهی شلمچه شدیم. آنجا بود که مزه انتظار را فهمیدم. فهمیدم که انتظار چقدر سخت است و شیرین، بهترین و بدترین لحظه های عمرم بود؛ بدتر از این لحاظ که هر لحظهاش برایم یک سال میگذشت و شیرین از این لحاظ که امید داشتم پس از این انتظار، یار را از نزدیک میبینم.
ساعت حدود 5/11 بود که آقا آمد، چه خبر شد شلمچه! همه بی اختیار گریه میکردند. باورم نمیشد که چشمانم دارد ایشان را میبیند. با دیدن آقا تمام تشویش و نگرانی که در دل داشتم به آرامش تبدیل شد. هنگامی که سخنرانی میکردند، چشمانم به لبانش و سیمای نورانیاش دوخته بود. هنگامیکه خواست برود، دوباره همه غمهای عالم بر جانم نشست. آقا داشت میرفت و دلهای ما را هم با خود میبرد. خاک شلمچه باید به خودش میبالید از این که آقا بر آن قدم گذاشته است. ای کاش من به جای خاک شلمچه بودم که خاک پای آقا را با اشک چشمان میشستم! بعد از رفتن آقا، بچه ها خاکهای قدمگاه ایشان را به عنوان تبرک برداشتند. خلاصه پس از اینکه شهادتین را گفتم یک حال دیگری داشتم احساس میکردم مثل مریم و دوستانش شدهام. (هفته نامه پرتو، شماره 42، سال8)
---------------------------------------
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند
نوشته شده توسط : لاهوت